بسم الله الرحمن الرحیم

داستان طنز

 خر اسباب بازی

 

روزی روزگاری یه خراسباب بازی بود توی یک مغازه اسباب بازی فروشی، که دوست داشت یک  مشتری بیاید و او را بخرد. او بسیار ناراحت وغمگین بود، چون گاو و گوسفند که از دوستان صمیمی اش بودند او را خیلی مسخره میکردند و میگفتند چه دم درازی داره، چه گوش زغالی رنگی، چه گردن کلفتی، چه چشمای زمختی، چه سم های بی ریختی، چه دندون های زردی و.......

خلاصه هر وقت مشتری می آمد خراسباب بازی داستان ما، خودش را زیبا جلوه می داد تا  کسی او رابخرد. آخه اون ده دوازده سالی بود که تو انباری مغازه تنگ و تاریک حبیب سنتر حبیب آقا خاک می خورد. اوبدنه ای خاکستری رنگ، گوش های زغالی رنگ و سمی به کبودی چشمانش داشت. او که نه ولی همه میدانستند که اکثر آدم ها هم، خر حیوان را نمی خرند، چه برسد به خراسباب بازی که با زدن یک دکمه، صدای دلنشین عرعر او به آواز در میاید ودر همه جا می پیچد.

بعد از مدتی، بالاخره سرو کله ی یک آقایی پیدا شد. اما او یک مشتری نبود بلکه سمسار بود و میخواست اسباب بازی های کهنه را بخرد وبه کارخانه ببرد وآنها را باز  سازی کند . خر داستان ما،با صدای قشنگش، که ریتم عرعرش دلنشین تر هم شده بود، گفت ای وای من روز مرگ من  فرا رسید.ای خدا کره خری دیگری نبود که او را به چاله مرگ بیاندازی؟

دیگر هم کسی نیامد تا او را بخرد، خربیچاره غمگین شد و گفت:  خاک خوردن من در انباری مغازه بهتر بود تا اینکه بروم سینه قبرستون. ناگهان صدای پسر بچه ای امد که داخل مغازه شد وبه سمت خر رفت که دست ان مرد سمساربود، خررا پسندید. البته خیلی ها هم ممکن است خر را بپسندند، من و شما نباید ناراحت بشیم. فروشنده از تعجب لکنت زبان گرفت و تا چند لحظه زبونش بند آمده بود، چرا که ده سال مشتری برای آقا خره پیدا نشده بود و حالا مشتری قطار قطار.

بگذریم آقا خره قصه ما از تعجب، شاخ رنگی در آورده بود. پسر بچه با آن که پدرش دوست نداشت آن خررا بخرد ولی خودش عاشق خر شده بود.  روی سر پدر او هم می توان شاخ هایی را دید که درحال سبز شدن بود چون که پسرش عروسک به این زشتی را انتخاب کرده بود. سمسار که از ایستادن خسته شده بود، خر را از دست پسرک گرفت و آن را از دست پسرک گرفت. پسرکوچولو گریه کنان از درب مغازه خارج شد و توی دلش به پدرش بد و بیراه می گفت.

مش حبیب آقای قصه ما به سمسار گفت این خرو اون خوک و اونایی که داخل پلاستی هستند و اون دو تا کارتون روببر چون بقیه هنوز نو هستن.

سمسار اومد خر رو برداشت و با یک پلاستیک برد گذاشت پشت وانتش و رفت که بقیه رو هم بیاره، ناگهان دزدی آمد و پلاستیک واون خر رو برداشت.  بعد از مدتی که رفت جلوتر اومد پلاستیک رو سفت بگیره، آقا خره از دستش آفتاد زمین، خر بیچاره کتف و معده، روده وکلیه و گرده اش به سوزش درآمد عرعر کنان، با صدای قشنگش آن دزد را نفرین کرد. عرعر بگیری دزد بی وجدان، عر عر .

 

دزد پشت سرشو که دید، فهمید که سمسار دنبالشه دیگه فرصت نکرد و خر رو برنداشت و فرار کرد.  بعد از چند ساعت، بچه فقیری از آن سمت پیاده رو که آقا دزده، خر را در اونجا انداخته بود در حال قدم زدن بود که خراسباب بازی رو دید. اونن پسر بچه آرزوی دیدن یک عروسک را داشت، باخوش حالی وسرعت به سمت آن دوید و اونو برداشت، کمی نوازشش کرد.

خرقصه ما، اون قدر خوش حال شد که احساس سوزش درد بدنش رو فراموش کرد. البته خوشحالی او بیشتر بخاطر این بود که بالاخره صاحبی داره، هر چند که صاحبش فقیر و بدخت و بیچاره بود.

داستان ما به آخر رسید و امیدوارم از خوندنش خوشتون اومده باشد.

نویسنده نرگس عامل خبازان دانش آموز کلاس ششم